کاروان

زندگی

شش صبح است . مرد با زنگ همراهش بیدار می شود .رختخوابش را جمع می کند , به دستشوئی می رود و بعداز شستن دست و رو و خرید یک سنگک بزرگ که لای سفره می گذارد  ,  عازم کار  میشود . قبل از رفتن پسرش  را از خواب بیدار می کندو از زنش که کنار سفره نشسته  , خواب آلود خداحافظی می کند . پسر بعد از خوردن یک تکه نان و  دو  قورت چای شیرین در  رختخوابش می خزد و  کیف مدرسه را بالای سرش می گذارد ..... زن  همچنان کنار سفره انگار به سفر  دورودرازی رفته باشد  , چشمش راه میکشد . پسر خواب مانده و  زن مصمم است امروز هیچ کاری نکند .

ساعت  نه شب است . مرد از کار بر میگردد .  زن همچنان کنار سفره نشسته و آرام به مرد  می گوید  : .... س  و لامش را قورت می دهد . مرد هم فقط سرش را تکان می دهد . طبق معمول میلی  برای شام ندارد .متکا  را زیر سرش می گذارد و فوتبال تماشا می کند .در حین تماشا  خرو پف اش قاطی سوت تماشاگران میشود و  پسر در جایش غلت می زند ...... زن بساط سفره را جمع نمی کند و کنار  آن دراز میکشد و به آرامی چشمانش  را می بندد .چای  تازه دم که صبح  در قوری بلورین  ,  رنگش  به قهوه ای روشن شفاف میزد  ,  قهوه ای تیره ی کدر شده است .  امروز  زن خسته تر  از تمام روزها  و شبها است .

                                                    ××××

( با عرض پوزش از دوستان که نظراتشان در "ویرایش " مجدد مطلب حذف گردید . )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٥/۱٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir